خداحافظ

این آخرین پست این وبلاگه

اینجا از هر زاویه جز ضرر برام چیزی نداشته

هرچند خاطرات خوب هم زیاد بود

حداقل برای مدتی

اما واقعا اینبار دارم دل میکنم

تنها دلیلی که نمیخوام حذفش کنم

آریای عزیزمه

پس لطفا کسی از تایید نشدن یا بی جوابی نظرش ناراحت نشه

چون نمیام دیگه...شاید سالها بعد اومدم

باور کنید یا نه مهم نیست

بهرحال حلالتون کردم

حلالم کنید

خداحافظ

وتو:

برای آخرین بار

تولدت مبارک

خوشبخت بشی

ایول

هیچ مرد باهوشی در دنیا نیست که از یه زن رو دست نخوره

(این مطلب علمی نیست-یه بعد داره-اونم حسیه)

مردای دنیا فراموش نکنید چیری که شما با مختون میخواید دریافت کنید ونمیتونید

ما زنها با شاخک حسی مون میگیریم

ایول به خودم

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

 

اول اگر چه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آن چه گفته است می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

بی راهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

افشین یداللهی

پ.ن:اومدم ببینم این شعر نقته(نقطه) از کجاست؟

از افاضات شیخ نقطه رسیدم به این شعر قشنگ

شیخ...تشکر

اگه خدا بخواد یه نقته ناچیز ببین چه میکنه!!!!

خدایا بزرگیتو شکر

گریز

بارون همه رو خیس میکنه ومنو  خیس چاهی عمیق از شک...

ریزش همه  چیز...هرچه بوی قدیم بدهد....

گذشته من با همه آدماش دور ریخته میشه...آدمای ساکت ومحافظه کار و دو رو ونا لایق

که قدرت پذیرش  محبت منو نداشتن....

نمیدونم چرا معنی سکوت وحرفامو نمیفهمید؟؟؟؟!!!!!

اون نگفته ها اونقدر مهم بودن که بودی بی نمود وبند کفش عزیز مو ببندم...

دلم برای وبهای قدیم تنگ میشه....اما برای بعضی آدماش هرگز.............

غبار در مه

نمیدونم چرا فکر کردم باید اتفاق مهمی بیفته

امشب تمام حقارتهایی که تو زندگی کشیدم -

بخصوص از کسایی که دوستشون داشتم-به یادم اومد

گم شدم جایی میان خودم مثل غباری توی مه

این وبلاگ رو از امشب می بندم

نظراتتون رو میخونم

اما این وبلاگ بسته است

دیگه نمی نویسم..برای کی؟

دیگه از جنگیدن خسته شدم

زندگی مگه چیه؟مگه چند روزه...

من دیگه سعیده نیستم

بخدا خسته ام...دست از سرم بردارید

بارون آتیش ...

خدایا
خدایا
می بینی؟
باران رو..من رو
می بینی هرچی می ریزه بیشتر دلم آتیش میگیره!!
بی انصاف چرا این بارون فقط منو آتیش میزنه!!؟

چرا این همه آدم سنگدلت رو نمیشوره ببره

می بینی...اون آتیش فقط بوی نفرت میده...

زدم به سیم آخر...نفرین برهمه تون...همه کسایی که

ریشه محبت رو خشک می کنید...نفرین خدا بر شما که

همه چی رو زیر پاوتن له می کنید...نفرت داره تب قشنگی به تنم میندازه

دارم میسوزم...دلم میخواد همه تون باهام بسوزید

خدا از همه چیز باخبره.............

دارم میخندم واشک می ریزم...میخندم چون سوختن وجواب پس دادن همه تون رو می بینم..چون فقط امید دارم خدا مجازاتتون کنه..مگه چه کردم...نامردید...خدا کنه بسوزید..جوری که هیچ بارونی خاموشتون نکنه

همه  این چهار سال تو این خراب کده زجر کشیدم...اما حالا واقعا از تک تک آجراش وآدماش وحتی هوایی که هنوز مجبورم توش نفس بکشم...م ت ن ف ر م...متنفرم...متنفرم

خیلی جلومو گرفتم که این آتیش به بیرون نرسه...اما دیگه هیچی برام مهم نیست

میخوام یه روزی اگه بچه دار شدم...بچه ام رو جوری تربیت کنم که تا پای مرگ پای حرفش-اعتقادش-و... وایسه...حاضرم بچه ام  بمیره تا این جور پست زندگی کنه وسط آدمایی که نه عشق رو میفهمن-نه دوستی رو-نه محبت رو-....و تنها فرمول بلدند وتنها حساب وپول و تمجید و هوس وعشوه و...کوفت وزهرمار دنیای کثیفشون رو

 

خیلی بده تو یه اتاق در بسته آتیش بگیری!هروقت اینو فهمیدین میفهمین چرا اینا رو گفتم..........

دوستان معذرت میخوام ازهمه تون..امروز میرم سفر...اصلا حوصله وبلاگو ندارم...ایشالا اگه زنده موندم یکشنبه به بعد که برگشتم بهتون جواب میدم..فعلا خداحافظ

همینجوری...

دوستان گلم یکی از دوستانم امروز ناراحته ..نمیتونم بگم چشه..ولی واسش دعا کنید ناراحتیش برطرف بشه...چون دوست شماهم هست...

پ.ن:تا سه شنبه می بینمتون

"دل و دستِ اين خسته‌ی خراب- از خواب زندگی میلرزد"

 

 

ای !شب- از رویای تو- رنگین شده

سینه- از عطر توام- سنگین شده

ای! به روی چشم من- گسترده- خویش

شادیم -بخشیده از اندوه -بیش

همچو بارانی- که شوید جسم خاک

هستیم- زآلودگیها -کرده پاک

ای تپشهای تن سوزان من!

آتشی در سایه ی مژگان من!

ای! زگندمزارها -سرشارتر

ای! ز زرین شاخه ها- پربارتر

ای! دربگشوده بر خورشیدها

درهجوم ظلمت تردیدها

با توام- دیگر- زدردیم -بیم نیست

هست اگر- جز درد خوشبختیم- نیست

این دل تنگ من ...واین بارنور؟

های هوی زندگی -در قعر گور؟

ای دوچشمانت چمنزاران من!

داغ چشمت -خورده بر چشمان من!

پیش از اینت -گر که در خود داشتم

هرکسی را-تو- نمی انگاشتم

دردتاریکی است- درد خواستن

رفتن وبیهوده-خودراکاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

درنوازش- نیش ماران یافتن

زهر- در لبخند یاران یافتن

زرنهادن درکف طرارها

گم شدن درپهنه بازارها

آه !ای با جان من آمیخته!

ای مرا از گور من انگیخته!

چون ستاره- با دوبال زرنشان

آمده- از دوردست آسمان

جوی خشک سینه ام را-آب- تو!

بستر رگهام را- سیلاب- تو!

درجهانی این چنین سرد وسیاه

با قدمهایت- قدمهایم به راه

آه !ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب!

 

آه!آه! ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر- سیراب تر

.....

عشق- چون در سینه ام- بیدارشد

از طلب-پا تا سرم- ایثار شد

این دگر- من نیستم- من نیستم

حیف از آن عمری- که با من- زیستم

آه میخواهم که بشکافم زهم

شادیم -یک دم بیالاید به غم

آه ! میخواهم که برخیزم زجای

همچو ابری - اشک ریزم های های

این دلتنگ  من واین دود عود؟

در شبستان- زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی وپروازها؟

این شب خاموش واین آوازها؟

ای نگاهت- لای لایی سحروار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت- نسیم نیم خواه

شسته از من- لرزه های اضطراب

خفته در لب- خنده فرداهای من

رفته تا-  اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته

این همه آتش ...به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 پ.ن:دلم گرفته بود..همین

گاهی احساس میکنم از عشق-ایمان-از هرچی که یه آدم رو به زندگی پیوند میده-

جدا میشم...کاش میشد از همه چی خالی شد..از همه چی..شروع از صفرهاااااااااا

"زندگی رو رعایت کردم"...کردم؟فکرکردم رعایت کردم!!نمیدونم اما نمیدونم چرا زندگی منو رعایت نمیکنه..چرا "زندگی در گذار عجولانه اش-اتاق کوچیک منو از یاد برده؟؟؟"

چرا حرفامو کسی نمی فهمه ...چرا همه به خودشون اجازه میدن تحقیرم کنند..احساس میکنم پوچم..هیچ غلطی نکردم..۲۴ سال پوچ..ویهو از خواب بلند شدن...کاش میشد تک تک رگهام رو ازم جدا کنند...خسته ام از آدمها...از گدایی محبتشون...خسته ام از همه

نگو..نصیحت نکن...تو نمی فهمی...هیچوقت نمی فهمی...نمیفهمی من چی میکشم...

این دردها-زود گذرند؟خودشون خوب میشند؟؟؟؟نه....نمیشن..ذره ذره جان من رو می مکند..اما بخدا مقاومت نمیکنم..بگذار زندگی منو ببلعه...امتحانش کردم خدایا...قشنگ نبود...راه برگشتی هست؟؟؟؟