روبهرویش که نشستم بیاختیار چشمانم در نگاهش بود، تصویری هدیهام کرد ...
تصویری از دیروزها، می گفت عکس ناقهیِ صالح است. شتری دیده میشد از جنس کویر که اما از قلبی سخت تر از کوه متولد میشد. چه پرشگفتی منظرهای! اما عکس را که از افق دیدههایم گرفتم، اعجازی دردآور چون ابرهایِ وحشتزده، آسمانم را پر از بارش تاریها کرد.
با غرّشی خراش دهنده، هیکلی از سختیِ سنگهایِ کوه پدیدار شد که گویی زادهای از دوزخ است برای اردیجهنم نمودنِ سیمایِ بهشتیِ قلبِ بهار.
در آن لحظه، همهی حسهایم شبیه دلتنگیها شدند، دلتنگی برای دمی سایهگستریِ نرمیهایِ بی پایانِ کویر در میانهی این سختیِ پرتنش.
سختیِ هیکلی که پایههای هستی آن –که بلکه نیستی آن- تکههایی است دور افتاده از مکانهایی بی مفهوم و حجابهایی که پوشش شده بر تاری پیکرهشان برای محو ماندنِ ویرانگریها.
مکانهایی که صدای دستشان هم به جای مهر، آلوده به کوبندگیِ پوتینگونه است و پوششهایی بر حس و عطوفت تا در ادایی از عفت در میانهیِ انبوه گلها با چشمهایِ خاموش شده در غبارهایِ سرطانیِ نادانی، خار صفت باشند و پر از تیغهایِ برّان.
چقدر مجال برای رویاروییها بسته است اما کویر، مسیری تنگ نیست که تزاحم و تعارض در آن به قتلگاهِ بیدرک و چالشِ بیاحساس تبدیل شود.
کاش آدمیان، خدایانِ خود را به دور دستهای وجود خود نمیبردند تا معجزهها هم به تیرگیها نمیرسید.
همچنین می توانید در باکس زیر دیدگاه های ارائه شده را ببینید و دیدگاه خود را نیز درج نمایید.
/span>