بودن یا هستی یا جوهره ی وجود

همه چیز از هر آنچه که در یک زندگی از خاطر انسان می گذرد یا به زندگی معنا می بخشد یا زندگی را لذت بخش می نماید به هر نامی و....

بودن یا هستی یا جوهره ی وجود

همه چیز از هر آنچه که در یک زندگی از خاطر انسان می گذرد یا به زندگی معنا می بخشد یا زندگی را لذت بخش می نماید به هر نامی و....

چنگال محیط

روبه‌رویش که نشستم بی‌اختیار چشمانم در نگاهش بود، تصویری هدیه‌ام کرد ...

تصویری از دیروزها،‌ می گفت عکس ناقه‌یِ صالح است. شتری دیده می‌شد از جنس کویر که اما از قلبی سخت تر از کوه متولد می‌شد. چه  پرشگفتی منظره‌ای! اما عکس را که از افق دیده‌هایم گرفتم، اعجازی دردآور چون ابرهایِ وحشت‌زده، آسمانم را پر از بارش تاری‌ها کرد.

با غرّشی خراش دهنده، هیکلی از سختیِ سنگ‌هایِ کوه پدیدار شد که گویی زاده‌ای از دوزخ است برای اردی‌جهنم نمودنِ سیمایِ بهشتیِ قلبِ بهار.

در آن لحظه، همه‌ی حس‌هایم شبیه دلتنگی‌ها شدند،‌ دلتنگی برای دمی سایه‌گستریِ نرمی‌هایِ بی پایانِ کویر در میانه‌ی این سختیِ پرتنش.

سختیِ هیکلی که پایه‌های هستی آن –که بلکه نیستی آن-  تکه‌هایی است دور افتاده از مکان‌هایی بی مفهوم و حجاب‌هایی که پوشش شده بر تاری پیکره‌شان برای محو ماندنِ ویرانگری‌ها.

مکان‌هایی که صدای دستشان هم به جای مهر، آلوده به کوبندگیِ پوتین‌گونه است و پوشش‌هایی بر حس و عطوفت تا در ادایی از عفت در میانه‌یِ انبوه گل‌ها با چشم‌هایِ خاموش شده در غبارهایِ سرطانیِ نادانی، خار صفت باشند و پر از تیغ‌هایِ برّان.

چقدر مجال برای رویارویی‌ها بسته است اما کویر، مسیری تنگ نیست که تزاحم و تعارض در آن به قتل‌گاهِ بی‌درک و چالشِ بی‌احساس تبدیل شود.

کاش آدمیان، خدایانِ خود را به دور دست‌های وجود خود نمی‌بردند تا معجزه‌ها هم به تیرگی‌ها نمی‌رسید.

 

همچنین می توانید در باکس زیر دیدگاه های ارائه شده را ببینید و دیدگاه خود را نیز درج نمایید. 


 

وارونگی

چرا انسان‌ها با دیدن شاخه‌های خشکیده‌ی آن درخت خرمالو به یاد خاموشی گوشه‌ی این اتاق می افتند؟

ادامه مطلب ...

حضور

امشب در هجوم التهابم، هجومی به سادگی دلم، هجومی یاد آور نقش های فراموش شده، هجومی ...

ادامه مطلب ...

دریای در گذر

وقتی گوشه ی نگاهم به سمت محویِ دوری از سیمایش می گریخت، حس می کردم ولوله ای در او جاریست که چینشی خاص در چهره اش نقش داده بود.

ادامه مطلب ...

دورتر

ابتدای پاییز عرصه ی زیبایی از رویارویی هاست.

ادامه مطلب ...

سکون و سردی

هنوز توی باغ قدم می زدیم و بی شماری و شکوه میوه ها، می گفت در طعمی که با نگاهم از این میوه ها می چشم، حس بی ارزشی را لمس می کنم.

ادامه مطلب ...

ورای نگاه

چه قدر اصرار کرد، چون متوجه پریدنم از خواب شده بود. اما شاید زبان من دچار ناگفتن شده بود مثل نابینایی آن کودک خواب های من.

ادامه مطلب ...

فشار

حتی سوسوی یک ستاره را هم نمی توانستم ببینم، بی قراری مانعم بود برای انتخاب.

چه باید می کردم؟ آیا می شد صبر کرد؟ یا باید غرق تفکر، پی چاره ای می گشتم؟

ادامه مطلب ...

آمیخته ی جان

وقتی دلها در پس بازگشتی قهقرایی دچار و مقهور پیوندی از جنسی نا گسستنی می شوند، بی قرار تشنه ی شنیدن سرود هم نوایی . . .

ادامه مطلب ...